از نظر ایموشنال و اینتلکچوال در مرحله بی نظیری از زندگیم هستم که همه دارن متفق القول چرت می گن از مفسرای خبر گرفته تا استوری های اینستاگرام.از دوستانم توی گروه های تلگرام و واتس اپ تا هوشنگ ابتهاج تو اون تیکه مصاحبه ش با مسعود بهنود.خیلی بی معنی و سانتی مانتالید به خدا.به خدا:))


امروز پادکستی رو گوش دادم که تو اولین قسمتش داستانی خونده می شه از یک نویسنده بوسنیایی تبار آمریکایی که شرح درگیری فرزندش با تومور مغزیش سیر تدریجا تشدید شونده وضعیت طفل شیرخوارش و نهایتا مرگش رو شرح می ده
داستان پر سوز و گداز و پر آب چشم در همون ابعادی که انتظار می ره یک نویسنده حرفه ای بتونه از چنین تجربه مصیبت باری تشریح بکنه.با اینکه همون بدایت امر گوینده در باره تلخی ماجرا هشدار میده و توصیه می کنه اگر آدم حساسی هستید از شنیدن داستان صرف نظر کنید توصیه رو نا دیده گرفتم و تو فواصل کوتاهی که بین این شلوغی های کشیک ها و کار های بخش ها و تایم های محدود بیداری نصف روز خونه بودن بعد از یک و نیم روز بیمارستان بودن گیر میاوردم هر بار چند دقیقه از داستان رو گوش دادم و اجازه دادم راهش رو توی ذهنم پیدا بکنه و داستانش رو برای ذهن خسته م روایت بکنه ذهنی که این روز ها به شدت گم شده در هجوم اتفاقاتی که خیلی تازه و خیلی بزرگ و خیلی عجیب و غریبن و انقدر سریع حادث می شن که فرصت تحلیل حادثه رو ازت بگیرن.
یک اصلی در پزشکی هست که همیشه به فراگیران پزشکی آموزش داده می شه و در هر فرصتی به پزشکان یاداوری می شه مبادا که رعایت نکردنش منجر به خستگی روحی و جسمی بشه و فرد رو از ادامه مسیر ملول بکنه : موضوع همیگشی امپاتی و سیمپاتی 
اینکه همیشه در عین حال که درک مشخصی از وضعیت بیماران و خانواده شون داری نباید مشکلاتشون به مشکلات شخصی تو بدل بشن و در عین حال که کنارشونی نباید درگیری فردی با ماجرا و عواطفشون پیدا بکنی
من متاسفانه هنوز این توانایی رو پیدا نکردم و ناگفته پیداست غیر از توصیه گوینده پادکست برای گوش ندادن داستان توصیه دوستان و خانواده برای انتخاب رشته اطفال با این استعداد بالا برای درگیری عاطفی با داستان زندگی بقیه افراد رو هم جدی نگرفتم . وقتی دوره رزیدنتی اطفال شروع شد گروه هم توصیه منو برای شروع روتیشن ها جدی نگرفت و دوره رزیدنتی رو با بخش هماتووانکو شروع کردم.توی تمام این مدت چهار ماهی که درگیر دستیاری شدم انقدر همه چی فشرده و سخت و سریع بوده که هیچ فرصت نکرده بودم بشینم و داستان تازه ای که تو زندگیم در حال اتفاق افتادنه رو مرور بکنم ببینم کجای ماجرا ایستادم و این حال و وضعیت روحی نتیجه چه فعل و انفعالات ذهنی و روحیه که در جریانه.واقعیت امر اینه که نوشتن در باره بچه های بیمار خصوصا بچه هایی که بیماری شون مفاهیم و پیش آگهی مشخصی رو به ذهن عموم متبادر می کنه کار خطر ناکیه و خیلی از اوقات شمشیر دو لبه است.ما نه حق داریم به دروغ امیدی به کسی بدیم و نه حق داریم با بدبینی و پیش فرض ها امید کسی رو ازش سلب بکنیم.شاید من نتونم خوندن چنین داستانی رو به کسی توصیه بکنم چون ماجرا تعمیم داده می شه و به مساله ای دامن زده می شه که ممکنه نتیجه ش نا امیدی خیلی ها از سیر درمان باشه.ولی به عنوان همون آدم حساس و صاحب همون روح آزرده شنیدن این داستان و روایت آشناش از چیزی که هر روز شاهدش هستم باری رو از روی دوش ذهنم برداشت که حتی خودم تا امروز متوجهش نبودم.اینکه تمام این مدت نتونسته بودم ماجرا رو از بیرون ببینم برای منی که به تحلیل وقایع معتادم برای خودم هم عجیبه.از طرفی خیلی اتفاقی صدای گوینده به شدت شبیه صدای پدر یکی از بیماران یک و نیم ساله ام هست که لوکمیا داره وهر دوهفته از اردبیل برای کموتراپی میارنش بیمارستان ما و هربار که برای تزریق متوترکسات داخل مایع مغزی نخاعی میاد با هربار عذر خواهی و تشکر از من عذاب وجدانم رو از رنجوندن تن نحیف دخترشون صد برابر می کنن.
این شباهت صدا هم خیلی اتفاقی چراغی رو تو ناخوداگاهم روشن کرد و راستش خوشحالم که تونستم از این "آکواریم" که من هم داخلش قرار دارم تصویر روشن تری بدست بیارم.
حالا اگر پزشک حساسی هستید که در آغاز مسیر طبابت خصوصا طبابت بچه های درگیر بیماری های خونی و انکولوژیک قرار دارید  و می دونید پروگنوز تمام این بیماری ها مثل هم نیست بسیاری از بچه ها درمان می شن و بعد از cure و قطع درمان به زندگی عادی شون ادامه می دن و خیلی هاشون سال ها بعد با فرزندانشون به بخش های هماتولوژی برای دیدن پزشک ها و پرستاران سابقشون سر می زنن توصیه می کنم این پادکست رو گوش بدید و اجازه بدید راهش رو توی سول های مغزتون باز بکنه 

@yekpanjarepodcast

آدرش کانل تلگرامشونه

 


سه تار قشنگمو امروز بردم برای پرده بندی. آقاهه گرفتش ازم بعدش گفت دوشنبه عصر بیا ببر. هی می خواستم یه چیزی بگم نتونستم ۴۰ ثانیه تو سکوت زل زدم تو صورت آقاهه. در قهوه ای بدقواره رو روم بست رفت. حالا هی از صبح به سرم می زنه برم در خونه شو بزنم بگم نمی خوام با همین پرده های یکی در میون پوسیده می زنمش پسش بده. آدمی چه زود وابسته می شه حقیقتا!


سر مشاوره دادن به بیمارانی که افسردگی ماژور دارن یادمون داده بودن بگیم: ببین می دونم فکر می کنی همه چی تیره و تاره و هیچ امیدی وجود نداره حتی ممکنه فکر کنی قبلا هم هیچ چیز هرگز روشن و امیدبخش نبوده. ممکنه به خاطر سایه سیاهی که بیماری افسردگی رو زندگی ات انداخته یادت نیاد زندگی بهتر و روز های کمی آروم تر و دلپذیرتری هم داشتی ‌. می خوام بدونی من می فهمم توی ذهن خسته و روح آشفته و کلافه ات چی می گذره ولی اینم ازت می خوام که بهم اعتماد کنی و بدونی همه این
خسته و به شدت نا امیدم. ویرانه های این روح آزرده را برای آسودن با خود کجا ببرم؟ آشوب بی تابانه اش را در آغوش کدام منشا آرامش آرام کنم؟ زمهریر زمستانش را در میانه آتش داغ کدام تابستان فرو بنشانم ؟ کدام جنگل کدام دریا سبز و آبی بپاشد روی خاکستری خشک شده روی خاطرات دور و دیر؟ زندگی از کدام دروازه در بزند و سلام کند بر این شهر سوخته ی بی نفس مانده؟ تنهایی تاریک و سنگین این درماندگی را در دل کدام هیاهو با چه کسی چه کسانی تمام کنم؟ چه کسی چه کسانی این تنهایی را

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اطلاعات کاربردی روزمره مالی اخبار تکنولوژی اصفهان چت|به چت اصفهان خوش آمدید. ايران همراه - پایگاه ادیت (*gta sanandreas*) آموزش های همگانی d هر چی که بخوای بهرام احتشام